انـالــلــه و انــا الــیــه راجــعــون...!
محض رضای خدا...
حداقل دست از خوابهایم بردار لعنتی
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
داستان2 عاشقانه
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه
شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه
را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شکــ میکنــم تو چشـم تو گاهـی به چشـمای خودم
گاهــی بــه دنیای تـوو و گـاهی بــه رویای خـــودم
شکـــ میــکنم وقتی کــه تــو امروز و فــردا میــکنی
وقتــی که گاهی بی سببـــ با من مدارا میـــکنی
شکـــ میکــنم حتی به عشق با هر تپــش با هرنفس
شکـــ میــکنم به آسمـــون پشتـــ در باز قفـــس
وقتـــی که دلتنگـــ همیــم وقتی که عادت میکنیم
وقتــی که از هم خستــه ایم وقتی رعایتـــ می کنیم…
شکـــ میکنم حتــی به این احساس های مشترکـــــ
گاهــی به تو گاهــی خودم گاهی به این احساس شکـــ
وقتی که پشــت گریه هاتـــ لبــخند تو بــو میکشم
وقتــی که قلبــ گیجمــو این سو و اون سو میکشم
شکـــ میکــنم حتی به عشق با هر تپــش با هرنفس
شکـــ میــکنم به آسمـــون پشتـــ در باز قفـــس
وقتـــی که دلتنگـــ همیــم وقتی که عادت میکنیم
وقتــی که از هم خستــه ایم وقتی رعایتـــ می کنیمچشـــــــــــــــــــم انتـــــــــــــــــظار
ENTEZARi
سلاــــــم
بـﮧ تـَمــامـــــــ‗__‗ــــے בوωـ ـتـاטּِ عـزیــزґ
امیدوارґ ڪـﮧ لحظاتِ פֿــــــــ‗__‗ــــوبــــے رو تو این وبلاگ בاشتـﮧ باشید
من همچنان در انتظــــار تو هستم
در ميانه راه زندگي و در جاده ي انتظار
بيراهه هاي زيادي را رفته ام ولي هنوز گم نشده ام.
به بن بست هاي زيادي برخودم ولي هنوز نااميد نشده ام.
در جنگل هاي زيادي زخمي شدم ولي هنوز از پا نيفتاده ام.
دستم را به ديوار هاي راه ميگيرم ودر تاريكي غيبت كورمال كورمال پيش ميروم.
هزاران بار زمين ميخورم و دوباره زمين ميخورم.
ولي باز ميروم به اميد گرمي حضور تو برميخيزم.
و دوباره نرم و اهسته به پيش ميروم.
گاهي يك راه را چندين بار دور خود ميچرخم و باز ميروم و برميگردم.
و گاهي ساعت ها بي حركت و ساكن خيره مي مانم.
و در اين مسير تنها به خيال تو خوشم.
ميدانم هنوز در ابتداي راهم.
جاده ي زندگي من سنگلاخ است
ولي هر از گاهي نوري روشن ميشود
و
راه را نشانم ميدهد
و من تنها خسته ام از بي تو بودن
از تنهايي و غربت
....از انتظــــار .....
خـــــداوندا با تــو الفبای عـشــق را آموختــــم
نـدای قلب عاشـقم را به گوش همه رســــاندم
به تــــــــو و کلـــــبه عشــــــــقمان بــــــالیدم
تــــــــو همــه گمشـــــــــــــده ام شـــــــــــدی
حــــال که اینچــــنین شــیفته ی تـــوام بـــاش
تا درکنارت آرامش بیابم تنها تـو را دارم و بس
اگر چه روز من و روزگار می گذرد
من “خاطر”ت را میخواستم نه “خاطره”ات را !
هَمـﮧے ڪـارهایَت رآ بَخشیـבҐ
جُز آن تَرבیـב آخَر هِنگاҐ رَفتَنت ...
ڪہ هَنوز مَرآ بـﮧ
بَرگشتَت
اُمیـבوار نِگـﮧ בاشتـﮧ ...
Cheshm ♥ Entezar
به غربت تن می دم چون ارزش تو بیشتر از یه دنیا انتظاره
می خوام تا وقتی عشق هست عاشقت باشم می خوام تا انتظار
معنی داره منتظرت بمونم...میدونم سخته اما شاید تنها راهی که دارم
اینه...پس بذار منتظر روزی باشم که بازم وجودتو کنارم حس کنم بذار
منتظر باشم...بذار عاشقت باشم....امروز تحمل خداحافظت از مرگم
سخت تر بود اما بذار برای عشقت بمیرم که به خدا مرگم هم برای عشقت کمه
نمی دونم با غم دوریت چه کار باید بکنم اما تنها راهم انتظاره....
انتظار اینکه بازم تکیه گاهم باشی امروز تنهایی رو با تمام وجود حس کردم
امروز نبودنت آتیش به جونم زد اما بدون تحمل این همه سختی واسه اینه که
یه روز بازم کنارم باشی به خدا قسم بی تو هیچم بی تو تو این دنیا
جایی ندارم...من منتظرت میمونم... فقط بدون تنها دلیل زنده بودنم تویی
پس اگه یه روز مردم به خاطر اینکه دیگه تورو ندارم من منتظر میمونمو
مهر سکوت رو به لبهام میزنم تا وقتی که خودت از این بیکسی نجاتم بدی
من عاشقتم نذار عشقم زنده به گور شه..........
سـآعـَتــ هـآ هـَمـ بـے تــو
دیـگـَر حـِس ُ حـآلـِ گـُذَشـتـِﮧ رآ نـَدآرَنـد
تــَنـبـَلـ شـُدِه اَنـد
هــَر ثـآنـیــِﮧ اَش یڪ قـَرטּ مـےگـذَرَد
دیـگـَر اَز مـَטּ چــِﮧ اِنــتـِظـآرےـستــ ...لحظه لحظه انتظار را با عشق تو میگذارانم
و هر لحظه نام زیبای تو را زیر لب زمزمه میکنم
قلب عاشق من
فقط تو را می خواهد
و فقط به خاطر وجود توست که می تپد
روزی که بخواهند مرا از تو جدا کنند
نظرات شما عزیزان: