تاريخ : شنبه 30 آذر 1392 | 19:48 | نويسنده : کفایت
 


آسمان می بارد گل می میرد
تو نه گل باش نه آسمان

زمین باش تا آسمان برای تو بگرید و گل برای تو بمیرد




عشق بها دارد

من و تو بودیم و یک دریا عشق

حالا من هستم یک دنیا اشک

آری عشق بها دارد





چه زیباست بخاطر تو زیستن وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن
وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن

ای کاش می دانستی بدون تو وبه دور از دست های مهربانت زندگی چه سخت است





سخت است وقتی از بغض گلو درد می گیری و همه می گویند لباس گرم بپوش




سرمای نبودنت بدتر از سرمای زمستان است  به لرزه انداخته چهار ستون دلم را




خوشبختی من پیدا کردن تو از میان این همه ضمیر بود




سری را که درد نمیکند دست مال نمیبندند


اما سر من درد میکند برای دستی که مال تو باشد




می توان از آب و از نان ، و از جان خود حتی گذشت

ممکن اما نیست مجنون ب
ود و از لیلا گذشت

عاشقان را جامه ای پوشیدنی جر چشم نیست

یا ز خیر عشق یا می باید از دنیا گذشت




همین که یاد ما هستی دمت گرم

همین که مرهم دردی دمت گرم

در این دنیا که مردم بی وفایند

همین که با وفا هستی دمت گرم




تو را چون آب دریا دوست دارم

به قدر خواب و رویا دوست دارم

سرکاری ! همه اینها دروغه

تو را من بیش از اینها دوست دارم



دلتنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست

در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست

با عشق تو شب را به سحرگاه رسانم

بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست




چه جمله ی عجیبی است دوستت دارم هر کسی میگوید

عاشقتر می شود و هر کسی میشنود بی تفاوت تر




کوچه ای را بود نامش معرفت

ساکنینش بامرام از هر جهت

گرچه بن بست بود مثل قلب من

آخرین خانه تو بودی خوب من





هوایت دستان سنگینی داشت
وقتی به سرم زد فهمیدم !





از فکر من بگذر خیالت تخت باشد

من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد

این من که با هر ضربه ای از پا در آمد

تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد

تصمیم دارد با خودش ، با کم بسازد

تصمیم دارد هم بسوزد ، هم بسازد




عشق بازی کار فرهاد است و بس

دل به شیرین داد و دیگر هیچکس

مهر امروزی فریبی بیش نیست

مانده ام حیران که اصل
عشق چیست ؟




اینجا جاییست که پشت هر دوستت دارم هم نوشته است ساخت چین !




الهی من فدات بشم ، انگشتر طلات بشم

وقتی چشاتو تاب میدی ، مردمک چشات بشم






جلد گرفته ام عشقم را با خیال و خاطره

مبادا که تا بخورد حتی گوشه ی احساسم زیر دست این همه تنهایی





ارزان تر از آنچه که فکرش را بکنی بودی

اما برای من گران تمام شدی




دلتنگی من تمام نمی شود

همین که فکر کنم من و تو دو نفریم دلتنگتر میشوم برای تو




گفته باشم ! من درد میکشم


تو اما چشم هایت را ببند ، سخت است بدانم می بینی و بی خیالی


تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:25 | نويسنده : کفایت

 

خسته ام

تکیه زده ام بر دیواری از سکوت ؛ گاه گاهی هق هق تنهایی هایم سکوتم را میخراشد و نقشی از یادگاری میزندیادگاری هایی که کسی سواد خواندنش را ندارد  هیچ کس جز خدا!




تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:21 | نويسنده : کفایت

ببار بارون که من تنها ترین تنهای این دنیام

ببار بارون که پاک شه غصه از روزام


ببار بارون که من خسته ترین خسته ی این دنیام

تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:19 | نويسنده : کفایت

اینروزها زیــــــــادیساکت شــــــــــده ام ،نمی دانــــــم چـــــــرا حرفــــــــهایم،به جـــــــــــــای گلواز چشمهایم بیرون می آیند…


تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:17 | نويسنده : کفایت

 

دلــم غبارگرفته از گذر ایام است مانده در حسرت دیروز و هراس فردا است گرفتار مانده ام... آذر هم در حال گذر است شاید یکی از همین روزهای وداع پاییز وداع من باشد ... اما بیش از همیشه گرمی دستانت راکم دارم...

 

 

تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:15 | نويسنده : کفایت

 

باید از سرگردانی کدام بنفشه برایت بوی مهربانی را بیاورم 

تا باور کنی به چیدن ستاره هایت عادت کرده ام ؟ 


ای سکوت مبهم در برهوت سخن ! من اطلسی های ارغوانی را به بهار نارنجها مژده داده ام .


اگر تو بخواهی تابوت این پروانه ها را هم به دوش می کشم ، 


اگر تو بخواهی عکس پوپکها را گلکاری می کنم و خط به خط خاطره هایت را می نویسم . 


چه کرده ام که صدای گریه هایم را به خنده هایم ترجیح می دهی ؟ 


از کدام سنگ ، دلت را ارمغان آورده ای که نگاه آفتاب خورده ام با آن غریبه شده ؟ 


بهانه گمشده اقاقیها ! از کدام بوته زار مشرق برویم تا آفتابت شوم ؟ 


از کجای زمین شروع کنم تا به تو برسم ؟ فقط تو ... 


به غیر از کلام عاشقانه برایت هیچ نمی نویسم ...

 

تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:14 | نويسنده : کفایت

 

خسته ام

تکیه زده ام بر دیواری از سکوت ؛ گاه گاهی هق هق تنهایی هایم سکوتم را میخراشد و نقشی از یادگاری میزندیادگاری هایی که کسی سواد خواندنش را ندارد  هیچ کس جز خدا!


تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:12 | نويسنده : کفایت

 

خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ٬ دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است .خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم . خسته شده ام خسته خسته. . .

 

تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 21:10 | نويسنده : کفایت

 باید زندگی کرد... 



اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود 


 


 جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود...  



و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم... 

تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392 | 20:59 | نويسنده : کفایت

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه 

 


 از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... 


 


 یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ... 



من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که  


 


در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند 


 


 اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم  



و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز کردم  


 


و تو...  



چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ... 



تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ... 


 


اولین مهمان تنهایی هایم بودی... 



روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت  


 


به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ...  


 


دلم گرفته بود... 



زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... 



به تو تکیه کردم... 



هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در 


 


 خود مخفی کردم ... 



دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم 


 


 اما لیاقتش را نداشتم.... 



مدتها بود که به راه های رفته... 



به گذشته های دور خیره شده بودی ... 


 


من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به  


 


خون اغشته بود...  



تحمل کردم ... هیچ نگفتم  


 


چون زندگی به من آموخته بود صبورانه باید جنگید ... 



به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند